در سال 1946، تركى آذرى، زبان مادرى او، به فرمان حكومت مركزى تهران ممنوع اعلام مى شود: "فارسى كه از فهم معلم و شاگرد، هر دو خارج بود، شد زبان تحقيق و تدريس." به دليل نوشتن متنى به تركى، مدير مدرسه به او دستور مى دهد كه كاغذ را آنقدر بليسد كه كلمات محو شوند." وقتى صورتم را بلند كردم، همهء بچه ها زدند زير خنده: رنگ هاى مركب روى صورتم مانده بود. من زبان مادريم را قورت داده بودم." "رضا براهنى"

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

حمله به دانشگاه تبریز ( بخش دوم)

ترم دوم بود وتیرماه وزمان امتحانات آخرترم.روز شنبه 19 تیر بود که برای خوردن ناهاربه سلف دانشگاه رفته بودم. ازصحبت هایی که بین بچه ها رد وبدل میشد متوجه شدم که شب قبل درکوی دانشگاه تهران اتفاقی افتاده است.یک نفراز بچه ها روزنامه – خرداد - که متعلق به اصلاح طلبان بود دردست داشت وبه همراه دوستان دیگربخش وقایع مربوط به شب قبل درکوی دانشگاه تهران رامطالعه کردیم. نوشته بود که عده ای لباس شخصی با کمک نیروی انتظامی زمانی که دانشجویان درخواب بوده اند شب هنگام به خوابگاه هجوم برده اند وبه شدت وقساوت هرچه تمام دانشجویان را مورد ضرب وشتم قرارداده ودرهای اتاق ها را شکسته واموال و وسایل اتاقها راازبین برده اند.همچنین گویا 2-3 نفراز دانشجویان دراثرضربه باتوم وپرتاب شدن ازطبقات بالا توسط لباس شخصی ها دچارضربه مغزی شده ونیز شخصی بنام – ابراهیم نژاد - که درخوابگاه مهمان بوده ازناحیه سر وفاصله نزدیک مورد اصابت تیرمستقیم اسلحه کمری قرار گرفته وبه قتل رسیده است.همه مردم میدانستند که لباس شخصی ها افرادی متشکل ازبسیجی ها واطلاعاتی های سپاه وانصارحزب الله ومزدورانی که درشرایط خاص درانظار ظاهرمیشوند ووابسته به ارگانهای نظامی هستند میباشند ولی کسی جرات نداشت مستقیم به این ارگانها اشاره کند چون با شکایت آنها مواجه شده وبه جرم افترا ودروغ وتشویش اذهان عمومی باید مجازات میشد.

با خواندن آن مطالب به شدت دچارناراحتی وآشفتگی شدم وبرای اینکه همه دوستان راکه هنوزازاخباربی خبربودند مطلع سازم به هرکس که میرسیدم اورادر جریان قرارمیدادم. شب آنروزپیج خوابگاه به صدا درآمد ویکنفرازبچه های انجمن اسلامی با صدای لرزان متن مشترک انجمن اسلامی دانشگاه تبریزوعلوم پزشکی راکه درجهت محکومیت فاجعه کوی دانشگاه تهران بود خواند وازدانشجویان برای شرکت درجلسه عمومی که درنمازخانه خوابگاه درجریان بود دعوت کرد.با اینکه قبل ازشنیدن این پیام با هم اتاقی هایم کلی راجع به جریان کوی دانشگاه صحبت کرده بودم ولی هیچ یک علاقه ای به شرکت درجلسه ازخودنشان ندادند ومن به تنهایی به نمازخانه رفتم.یکی ازاعضای انجمن دانشکده پشت تریبون رفت وگفت که:فردا ساعت 11صبح (20تیر) درمحوطه ساختمان ریاست دانشگاه تبریزتجمعی برپا خواهد شد و اعضای انجمن اسلامی درحال تلاش برای کسب مجوز راهپیمایی ازفرمانداری هستند (البته همه میدانستیم که محال است مجوزداده شود چون بعد ازانقلاب به غیرازمراسم دولتی وسازمان های وابسته به حکومت کسی یا گروهی برای راهپیمایی مسالمت آمیزمجوزی دریافت نکرده بود!) و نکاتی رانیزیادآورشد مثلا اینکه دانشجویان فقط به شعارهایی که ازتریبون انجمن داده خواهدشد جواب بدهند وتابع باشند. دراینجا لازم به گفتن است که درآن زمان من هم مانند اکثریت دانشجویان دانشکده پزشکی تبریز نظر مثبتی نسبت به عملکرد وتفکرات انجمن اسلامی دانشکده پزشکی وعلوم پزشکی نداشتم چون علاوه براینکه همچون نماینده حراست وکمیته انضباطی مانند اهرم فشاری اعمال ورفتار دیگر دانشجویان را تحت نظرداشتند ازنظرسیاسی نیز می دانستم که درزمانی که غالب انجمن های اسلامی دانشگاه های کشور از –محمد خاتمی- برای ریاست جمهوری حمایت میکردند ،انجمن اسلامی دانشکده پزشکی ازیکی جلادان مشهور رژیم یعنی –آیت الله ری شهری- حمایت میکردند! با این حال چون تنها تریبون موجود دردانشگاه انجمن وبسیج وجامعه اسلامی بودند بنابراین دانشجویان با افکارمختلف تجمع ترتیب داده شده توسط انجمن اسلامی را فرصتی برای ابرازانزجار خود ازحاکمیت میدانستند. صبح روز یکشنبه 20تیرماه چون کسی ازدوستانم همراهی ام نکرد به تنهایی به دانشگاه رفتم.وقتی وارد خیابان دانشگاه شدم با دیدن چند دستگاه مینی بوس حامل نیروی ضد شورش وماشین آتش نشانی کنارآن متوجه جدی بودن جریان شدم. وقتی وارد محوط دانشگاه شدم جمعیتی آنچنینی راتا آن زمان دردانشگاه ندیده بودم جمعیتی درحدود دوهزارنفر.

دختران دانشجوبیشتردراطراف تریبونی که انجمن اسلامی به پا کرده بود گرد آمده بودند وبه شعارهای آن جواب میدادند اما پسران دانشجودرهمه جا پراکنده بوده وبیشترتابع هسته دیگری بودند که شعارهایی بالحن تندترومتفاوت میدادند. بعد ازسخنرانی های اولیه برای شروع تجمع ازتریبون انجمن شروع کردند به خواندن قرآن که هسته فعال مذکور اهمیتی نداد وبه شعاردادن وبه کوبیدن برسر خود چون عزاداران ادامه دادند وبیشتر دانشجویان بی صبری میکردند وایشان راهمراهی میکردند وبعد ازخواندن قرآن چون بچه های انجمن دیدند که همه درحال حرکت به طرف درب غربی دانشگاه میباشند مجبور به همراهی دانشجویان شدند.

به درب غربی که رسیدیم من نیزبه دنبال هسته فعال ازدر خارج شدم چون علاقه ای به ماندن درداخل دانشگاه نداشتم ومی خواستم فریادمان وشعارهایمان به گوش مردم تبریز برسد ومردم بدانند که درکوی دانشگاه تهران چه اتفاقی افتاده است.چند مترپایین ترازدردانشگاه نیروی انتظامی با درست کردن سدانسانی مانع ازحرکت دانشجویان به طرف فلکه دانشگاه شد وبنابراین مدتی درمقابل آن شعاردادیم ودانشجو یان دیگردرداخل دانشگاه رابادادن شعار-دانشجوی بی بخار استعفاءاستتعفاء- تشویق به بیرون آمدن ازمحوطه میکردیم. یکی ازاعضای انجمن که ازدانشجویان پزشکی بود بالای دیواررفته بود وفریاد میزد:بیایید داخل ،بیرون نروید، اینها رحم ندارند وبه دنبال بهانه اند! من درآن لحظات که سرشار از هیجان بودم منظورش را نمی فهمیدم.ازبالای ساختمانی درداخل دانشگاه نیزعده ای بطورآشکارا درحال فیلمبرداری ازهمه بودند، بخصوص کسانی که پیشتاز بوده وخارج ازدانشگاه ودربرابرنیروی انتظامی شعارمیدادند وبرسر میکوبیدند.یک بارنیزاعضای بسیج دانشجویی اطلاعیه هایی راازطرف نهادرهبری بین دانشجویان توزیع کردند که دعوت به آرامش کرده بود که همه آنرایابرزمین میانداختند یا اینکه بعد ازخواندن آنراپاره میکردند.

بعدازمدتی که شعاردادیم گاها دیده میشد که کسانی ازداخل دانشجویان وازاین طرف محوطه دانشگاه شروع کرده اند به انداختن سنگ به طرف ماشین آتشنشانی که کنارمحوطه دربیرون پارک شده بود.بعد ازاینکه دانشجویان نتوانستند از طریق خیابان دانشگاه به سمت فلکه دانشگاه راهپیمایی کنند تصمیم گرفتند به طرف درب اصلی حرکت کنند.وقتی همه به درب اصلی دانشگاه رسیدند تریبون انجمن اسلامی هم که سواربرپشت یک نیسان بود ازراه رسید وهمچنان شعارها و هیجان حاضرین شدت گرفت.تفاوتی که بلوار29بهمن با خیابان دانشگاه داشت این بود که این مسیررانیروی ضد شورش بالباس ها وکلاه وسپرمخصوص پوشش داده بود.

همچنان که از زمان میگذشت حجم سنگ پرانی به طرف سربازان ضدشورش افزوده میشد وچون من این حرکت را تایید نمی کردم فقط به شعاردادن ادامه دادم. وقتی با تعدادی ازبچه های دیگردرمقابل دربودم ناگهان با هجوم نیروی ضد شورش مواجه شدیم چون فرصت برگشتن به داخل دانشگاه رانداشتم به طرف دیگروبالاترازدرب اصلی رفتم تا فاصله مناسب راحفظ کنم.تقریبا درمقابل بانک ملی شعبه دانشگاه تبریزبودم که ناگهان متوجه درگیری 2نفرشدم که یکی چماقی دردست داشت ونفرمقابل سعی میکرد چماق راازدست اودر بیاورد که چند نفردیگرهم به کمک چماق به دست آمدند که یکی پیرمردی بود که چندضربه مشت به صورت پسربیچاره زد ونفردیگری که 17-18ساله بود ازپشت ازراه رسید و ضربه پای پرشی به کمرکتک خورنده زد.من وچند نفردیگر ازدانشجویان مات ومبهوت به صحنه نگاه میکردیم ونمی دانستیم که دارد چه اتفاقی میافتد وفقط ازشخصی که نزدیک من بودشنیدم که شخص مضروب به مقدسات توهین کرده است و من باز درک نکردم چون آنجا جای صحبت ازمقدسات نبود! خلاصه دانشجوی بیچاره خود راازدست ایشان خلاص کرد و درحالی که اشک میریخت گفت:نامردها چرامیزنید؟مگرچه کارکرده ام؟

درطرف مقابل بلوارماننداینکه بوی خون وطعمه به مشام کفتارها رسیده باشد کم کم به تعداد چماق به دستان افزوده میشد.افرادی با پیراهن سفیدوانداخته برروی شلواروریش انبوه وچماقی یک ونیم الی دو متری دردست.نیروی انتظامی تا فلکه دانشگاه عقب کشید ومن توانستم داخل دانشگاه برگردم.با رفتن نیروی انتظامی میدان برای بسیجی ها ولباس شخصی ها بازشد وهرلحظه برتعداشان افزوده میشد وشروع کرده بودند به طرف سنگ اندازی شدید به طرف دانشجویان وچون تراکم بچه ها مخصوصا درجلووداخل درزیادبود هر سنگی که ازطرف مقابل میامد لااقل سروروی یکی از دانشجویان رامی شکافت.من تا آن ساعت دست به سنگ نبرده بودم که با دیدن آن صحنه ها با نفرت هرچه تمام شروع کردم به سنگ اندازی به طرف بسیج ولباس شخصی ها ولی چون قدرت بدنی پایینی داشتم حتی یک بار هم نتوانستم سنگی رابه هدف بزنم.لباس شخصی ها درکمین می نشستند وخودرابه دانشجویانی که ازدردانشگاه فاصله میگرفتند میرساندند وبا چماق،میله فلزی،زنجیروچاقوبه آنها ضربه میزدند.یکی ازدانشجویان رادیدم که ازخط مقدم درگیری ها آمده بود وغنایمی راکه گرفته بودبه بچه ها نشان میداد ویک میله فلزی 30سانتی بود که یک شیلنگ آب به آن وصل بود ویک چاقوی بزرگ که تیغ آن خونی بود.پسرها که همچنان درخط مقدم بصورت فیزیکی با مهاجمین درگیر بودند دانشجویان دخترهم داشتند درپشت جبهه آب ونان تقسیم میکردند وباشعاردادن حمایت خود رااعلام میکردند.حدود ساعت 2-3 ظهربود که متوجه خیل جمعیتی شدیم که آنسوی بلوار29بهمن ودرچای کناردرحال شعاردادن ودرگیری با بسیجیان هستند وبا شعار((دانشجوی مسلمان حمایتت میکنیم)) اعلام حمایت میکنند وبعدها فهمیدیم که عده ای ازمردم با شنیدن صدای اعتراض دانشجویان با نیروهای سرکوب گر درگیرشده اند ودرگیری ها تا بازارتبریزکشیده شده است. خلاصه همان زمان بود که صدای تیراندازی ازطرف بسیجی ها اوج گرفت ودر ابتدا همه وحشت کردند ولی بعد میگفتند که ازگلوله مشکی استفاده میکنند ویا اینکه فقط تیراندازی هوایی است وخطری ندارد.ساعت حدود6-6/30بعدازظهر بود که ازجمعیت دانشجویان بطورواضحی کاسته شده بود یعنی آنهایی که خطرراواقعا درک کرده بودند به نحوی از دانشگاه خارج شده ورفته بودند ودرآن زمان بسیج ولباس شخصی ها تا پشت دردانشگاه ونرده های محوطه پیشروی کرده بودند ودانشجویان 20-30متری ازدرعقب نشینی کرده بودند.خدایا! شاید یاد حرفهای دوستم –مهدی- افتادم که وقتی یک شب درخوابگاه درحال بحث بودیم ومن ازاصلاحات حمایت میکردم واوازجبهه دیگر،اوخطاب به من گفت: تو که اکنون این چنین موضع آتشین گرفته ای،اگرزمان عمل و خطر برسد تو جزو اولین کسانی خواهی بود که فراررابر قرارترجیح خواهی داد ! و من شاید میخواستم که به خودم ثابت بکنم که حرف اودرست نیست ومن قادرم کارهایی را که دیگران قادربه انجام آن نیستند انجام دهم ! بنابراین با اینکه ازترس میلرزیدم چند تکه سنگ اززمین برداشتم وبا پشتی خمیده به طرف کیوسک نگهبانی دراصلی که به فاصله نزدیک ازدرقراردارد دویدم ودرپشت آن پناه گرفتم. نگاه کردم خیلی واضح بسیجی راکه بااسلحه کمری به طرف بچه ها نشانه میرفت رادیدم ودردل خندیدم وباخودم گفتم که با این ژست گرفتن ها میخواهند بچه ها رابترسانند.فقط یکبار توانستم به آنطرف نرده ها سنگی پرتاب کنم چون وقتی مرا دیدند شدت سنگ پرانی به طرفم چنان شدت گرفت که دیگر جرات بیرون آمدن ازپشت کیوسک رانداشتم.یک نفردیگرهم ازدانشجویان فکرکرد جایی که من ایستاده ام مناسب است وسنگ به دست آمد وکنارمن پناه گرفت.درحالی که پشتم را به کیوسک چسبانده بودم و روبه دانشجویان ایستاده بودم یک لحظه دیدم که ازبتن کنارپای چپم گرد وخاکی بلند شد ،نمی دانم با چه حسی فهمیدم که باید گلوله باشد بنابراین تنها کاری که کردم 10سانتی پایم راعقب ترکشیدم که ناگهان ضربه محکمی به پای چپم برخورد کرد.عجیب بود دردی نداشتم! ولی چون فهمیدم که تیرخورده ام ناخودآگاه برزمین نشستم. شخص کناریم پرسید:چی شده؟چی شده؟ وچون جوابی ازمن نشنید وچون فقط لحظه تیرخوردن –آخ-گفته بودم فهمید چه شده است وبچه های دیگررا صداکرد وگفت:تیرخورده! تیر خورده! بقیه به کمک آمدندومرابرروی دست گرفتند وحدود 20-30متری عقب بردند وگذاشتند برروی چمنها.چشمانم را بسته بودم ودرد پایم تازه داشت شروع میشد.صدای آشنای یکی ازهمشهری هایم راکه ازدانشجویان پزشکی بود راشنیدم که مرتب دلداری میداد ومیگفت:چیزی نشده!چیزی نشده! چشمهایم رانیمه بازکردم واورادیدم وآنطرف ترشخصی را دیدم که باروپوش سفید داردبه طرفم میاید که ناگهان همه کسانی که بالای سرم بودند وحشت کردند ومن رارها کردند وگریختند.فهمیدم که مهاجمین وارد محوطه دانشگاه شده اند و صدای برخورد سنگها باچمن هشداری بود که خود راسینه خیزبه پشت درختی برسانم. هنوزموفق به این کارنشده بودم که دیدم جوان چماق به دستی که درحال دویدن به طرف دانشجویان بود مرادید وبه طرفم یورش آورد.چماق را بالای سرمیبرد وبرسرم فرود میاورد ومن هم دست چپم را همچون سپری جلوی سرم گرفته بودم واوبا فحش وناسزا چماق را فرودمیاوردویکی ازضربه ها به سرم خورد وعینکم از صورتم افتاد.بقیه مهاجمین هم ازراه رسیدند وهریک بادادن شعاری ضربه ای فرود میاوردند وبالای سرم جمع شده بودند ومن هم دستم راکه به خون پایم آغشته بود به بالا برده ومی گفتم:کافسیت!کافیست!حتی یکی ازآنها پایش رابرپهلویم گذاشته وفشارمیداد وشعارمیداد.ضاربین اغلب 17-18ساله بودند ویکی ازآنها که درنهایت دلش به حالم سوخت عینکم را ازداخل چمنها برداشت وداخل جیب پیراهنم گذاشت.دونفراز دانشجویان پزشکی که روپوش سفیدبه تن داشتند نزدیک ما شدند واجازه خواستند که به من کمک کنند چون ضاربین فکرکردند که آنها پزشک میباشند به آنها اجازه دادند. مهاجمین مرارهاکردند ورفتند به دنبال بقیه دانشجویان. بعدها فهمیدم که متجاوزین تاداخل خوابگاه دختران واردشده وآنها راموردضرب وشتم قرارداده اندویکی ازدختران را بعد ازبه قتل رساندن جسدش را ازبالای ساختمان به پایین انداخته اندو به ساختمان ریاست رفته وحتی رئیس دانشگاه تبریز را ضرب وشتم کرده ودرمحوطه بیمارستان امام تیراندازی کرده وداخل بیمارستان رفته وحتی داخل اطاق های عمل رفته و زخمی ها رابیرون کشیده وموردضرب وشتم و بازداشت قرارداده بوده اند!

کمک کنندگان به من که هردو ازدانشجویان ورودی 75 پزشکی بودند اززیربغلهایم گرفته وبلندم کردند.اصلا قادر به حرکت نبودم چون با کوچک ترین حرکت وارتعاشی که بر عضلات محل تیرخوردگی وارد میشد گویی که آهن گداخته ای را به پایم میزدند درد وحشتناکی بوجود میامد .اما وقتی که یکی ازکمک کنندگان گفت که احتمال دارد ضاربین برگردند دیگربا وجود درد شروع به حرکت کردم . دونفر زیربغلم راگرفته وبه طرف جاهای خلوت محوطه رفتیم. به نزدیکی های دانشکده ریاضی که رسیدیم شخصی را دیدم که به تنهایی برروی نیمکتی نشسته وگویی درحال هواخوری میباشد! او جوانی نسبتا بلندبالا بود به اسم پرویز و وقتی وضعیت ما را دید جلوآمد وبا یک حرکت مرا اززمین بلند کرد ودربغل گرفت وچون دیگرخودم راه نمی رفتم دردم کمترشد .پرویز که دانشجوی ریاضی بود ازسرایداردانشکده ریاضی خواست تا ما را آنجا راه دهد تا اینکه کمی جو آرام شود ومن با آمبولانس بتوانم به بیمارستان بروم .بچه ها با تلفن دانشکده به اورژانس زنگ زدند وتقاضای آمبولانس کردند ولی هرچقدرانتظارکشیدیم خبری نشد ومن درسالن برروی زمین درازکشیده بودم ودرد میکشیدم.کمی که احساس امنیت کردم تمام صحنه های چند دقیقه پیش به مغزم هجوم آورد وبغض گلویم پاره شد وشروع کردم به گریستن وهق هق زدن .یکی ازبچه ها بالای سرم نشسته بود ودلداریم میداد ودستش رازیرسرم گذاشته بود تا زیرسرم بلندترباشد.به شدت احساس تشنگی داشتم وآب خواستم که توانستند آب ولرمی برایم پیدا کنند ونتوانستم آنرابخورم وفقط دهانم راخیس کردم. آن نیم ساعتی که آنجا بودیم برایم به اندازه ساعتها میگذشت . درنهایت تصمیم برآن شد که خود به بیمارستان برویم وآنها مرا می خواستند ازمسیرهای خلوت محوطه دانشگاه به بیمارستان امام-که چسبیده به محوطه دانشگاه تبریزبود- برسانند که با دودانشجوی دختر که درپشت درختان با ترس ولرزقایم شده بودند روبرو شدیم .دختران گفتند:کجا دارید اورامیبرید مگر نمی دانید که دارند زخمی ها رادرداخل بیمارستان دستگیر میکنند؟ با شنیدن این حرف هر4نفر از در غربی دانشگاه خارج شدیم ودرخیابان دانشگاه منتظر وسیله نقلیه ای شدیم که ما رابه بیمارستان- سینا- که درآن نزدیکی بودبرساند. همراهان توانستند نیسان پاترول سواری رامتوقف کنند که مرد جوانی به همراه زن جوانی بود.زن جوان ازکنار راننده پیاده شد وبه صندلی عقب رفت ومن وپرویزدرصندلی جلوقرارگرفتیم که ناگهان صاحب خودرو تصمیمش عوض شد وگفت: برادر!من دنبال دردسرنمی گردم،لطفا پیاده شوید! پرویزخیلی ازدستش عصبانی شد وبا نفرت ازاوخواست که به من دست نزند وازاتومبیل پیاده شدیم.دوباره به انتظار ایستادیم تااینکه یک پیکان مسافرکش نگه داشت تا سوارشویم وقتی که سواراتومبیل شدیم من بازبه یاد صحنه ای افتادم که برزمین افتاده بودم ویکی ازضاربین پایش رابرپهلویم گذاشته بود وفشارمیداد ،نمی دانم چرابا یادآوری آن صحنه هم دچار خشم میشدم وهم دلم به حال خودم میسوخت واشک میریختم. بعداز7-8دقیقه به بیمارستان سینا رسیدیم وراننده سواری برای همچین فاصله کوتاهی کرایه دوبرابرگرفت.وارد اورژانس بیمارستان شدیم ومسئول آنجا به محض آنکه من وهمراهانم رادید گفت:ازدانشجویان هستی ؟ که ما انکارکردیم وگفتیم که تصادف موتورداشته ام ولی انکاربیفایده بود چون جای زخم کاملاواضح ومتفاوت بود.ابتدابااسم مستعارمرا دردفترثبت کردندولی بعدبچه ها آمدند وگفتند که چون درمان برای دانشجویان پزشکی رایگان است کارت دانشجوییت را بده!

دراورژانس باوصل کردن سرم وپاره کردن شلواردرمحل ساق پای چپ وتراشیدن موهای اطراف محل تیرخوردگی وتزریق مسکن وآرام بخش اقدامات اولیه راانجام دادند.از لحظه ای که تیرخورده بودم درحال خونریزی بودم وپایم درداخل کفشم درون خون لیزمیخورد.

به همراه یکی ازبچه های پزشکی که درکنارم نشست با آمبولانس به بیمارستان تخصصی ارتوپدی- شهدای تبریز -انتقال یافتم ودرآنجا دوباربه اتاق عمل رفتم.یکباربرای دبرید محل زخم وباردیگربرای گچ گیری محل شکستگی.جراحانم میگفتند که شانس آورده ام شریان های اصلی پایم سالم مانده بود ولی هردواستخوان ساق پایم دچارشکستگی شده بود بنابراین تا بالای زانو پایم رادرگچ گرفتند وپیش بینی کردند که تا 6ماه باید درگچ بماند.شب اول درحال بین خواب وبیداری ناشی ازاثرات داروهای بیهوشی پرویز رادیدم که بالای سرم روی صندلی نشسته ودرحال چرت زدن است. پس فردای آنروزدوستانم برخلاف میل من با خانه تماس گرفتند وماجرارابه خانواده ام گفتند.چون من به علت کمی اطلاعات فکرنمی کردم که پایم درداخل گچ خواهد رفت بنابر این می خواستم بدون اینکه خانواده ام نگرانم شوند با پای خودم به خانه بروم بنابراین روزاول بعد ازحادثه نگذاشتم تا با خانه تماس بگیرند.22تیردوستان وتعدادی ازهمکلاسیهایم که ازجریان تیرخوردنم مطلع شده بودند برای دیدنم میامدند ومادرم همراه برادرم وعمویم پیشم آمدند ومادرم علت نیامدن پدرم را نبودن جا برای همه مان دراتومبیل رنوی کوچک عمویم هنگام برگشت به مراغه عنوان کرد.شب23تیرساعت 12شب بود که عمویم سرزده به بیمارستان آمد ومادرم راکه درتخت کناری من دراتاق خوابیده بود بیدارکرد وگفت که باید برویم.گویا آن شب که درخانه باجناقش که کارمند همان بیمارستان بود شنیده بود که دارند به شدت دنبال تیرخوردگان میگردند.عمویم به واسطه باجناقش ساعت12شب از بیمار ستان تصفیه حساب کرد ومادرم باعجله درحالی که هردو خواب آلود بودیم به تنم لباس پوشاند.عمویم صندلی های عقب ماشینش رادرآورده بود وباپتووبالش آنراراحت کرده بودومن درحالت نیمه درازکش درآن جاگرفتم ودرحال دلهره بیمار ستان راترک کردیم.ساعت 2نیمه شب بود که به خانه رسیدیم . عمویم مرامانند چوب خشکی صاف دربغل گرفت تا ازماشین وارد خانه کند درآن لحظه بود که احساس کردم یک وزنه یک تنی ازپایم آویزان است.وقتی درجایم قرارگرفتم خواهرم آمد ورویم رابوسید وپدرم فقط کلمه مبهمی گفت که نشان از نارضایتی اوبود.

۱ نظر:

  1. اونروز(20 تیر 78) ساعت 18 از فرط خستگی و پا درد توسط سرویس از دانشگاه به سمت خوابگاه شهرک امام (خانه سازی) حرکت کردیم و دوستان نگران از اینکه نکند توی راه مورد حمله واقع بشن! خیلی شانس آوردم چون ساعت 19 خوارج زمان با الله اکبر گویان و انواع سلاحهای گرم و سرد وارد دانشگاه شدن و فجایعی آفریدن که روی صدامیان رو سفید کردند از جمله تونل مرگ در ساختمان هیئت رئیسه، تیر اندازی مستقیم به دانشجویان و ...(صدام اگه شکنجه میکرد اعتقاد داشت که با دشمنش این کارو میکنه-اسرائیل اکه با فلسطین میجنگه اعتقاد داره که اونا دشمنشن اما این خوارج زمان با هموطن، همدین و آیین خودشون کارهایی کردن که قلم از نوشتنش شرم داره) هم اتاقی بنده تمام پوست کمرش از فرط شکنجه کاملا ورقه شده بود و کبود مثل سیاهی شب که وقتی دیدمش ناخودآگاه گریه ام گرفت و تا چند روز نمی تونست به پشت بخوابه دردناکتر اینکه این فرد اونقدر آروم و بیصدا و اتفاقی گبر افتاده بود که کسی باورش نمیشد اون آدمها این بلا رو سرش آورده باشن. از این دست افراد که اون شب بیگناه مورد ضرب و شتم داقع شدن فراوان بود.
    ممنون از دوست عزیزی که این مطالب رو نوشتند.

    پاسخحذف